من از دروازه قرآن رد شدم واز بازار وکیل خرید کردم. برای من دیدن این صحنه ها از سیل خیلی غم انگیزه. لرستان، گرگان، شیرازو گویا سامانه ی جدید هم تو راهه. کشور نازنینم کم زخم نداره کم مسوول بی غیرت وبی وجدان نداره چرا باید توی این سال نویی اینهمه خسارت ببینه؟؟
کشورعزیزم،ایران زیبای من، سرزمین ثروتمند من ننگ بر کسانی که تو رو نابود کردند. ننگ بر اونها. لعنت بر شما. این خشم طبیعت باید وجود و جسم و جان شما رو بگیره نه مردمم رو نه طبیعت کشورم رو
خیلی ناراحتم نفرینم نمیاد دعا می کنم این مملکت دیگه بیشترازین آسیب نبینه
سال 97با همه ی سختی وگرونی و بدقولی و دلتنگی و اتفاقات ریز و درشتش تموم شد.
آدمها معمولن دو بار در سال خودشونو الک می کنن یکی روز تولد و یکی یه روز قبل سال جدید (حداقل من اینطوریم). 97 از نظر شخصی برای من سال خوبی بود. تئاتر های خوب زیاد دیدم، کنسرتهای خیلی خوب زیاد رفتم. کتابهای خیلی خوب زیاد خوندم.سینما رفتم، کلاس رفتم. همدان که سالها آرزو داشتم برم رو رفتم.در کل میتونم بگم سال پر از کنار گذاشتن احتیاط و پر ریسکی برای من محتاط بود. ازینکه رشد کردم و یاد گرفتم خوشحالم. امیدوارم سال 98 رو پر انرژی تر و با انگیزه تر و شاد تر و فعال تر و خوشحال تر سپری کنم.
برای تک تک شما آرزوی
آرامش
سلامتی
صلح با خود
مهربانی
رنگ و نور
انگیزه
آرزومندم
اگر غمی دارید اگر عزیزی از دست دادید اگر مشکلی هست بسلامت ازش عبور کنید. دعاگوی شما هستم.
بهترین حال رو براتون خواهانم.
هر جا هستید
با هر کسی هستید
امیدوارم امسال یاد بگیریم فارغ از جنسیت، مذهب، نژاد و .
آدم باشیم
با هم مهربان تر باشیم.
دل بخشش داشته باشیم.
دست همدیگه رو بگیریم.
قلب همدیگه رو بدست بیاریم بجای اینکه بشکنیم
پاستیل بخوریم چون جویدنش با عث میشه حواسمون بره سمت جویدنش و کمی ذهنمون آروم تر بشه
وقتی رفتیم طبیعت ازش یاد بگیریم بخشش و بخشیدن و مهربانی رو
برای خودمون گل بخریم چون لایقش هستیم قشنگی رو ببینیم
موسیقی خوب گوش بدیم چون حق گوشامونه که خوبها رو بشنوه
حرفهای خوب خوب به خودمون بزنیم چون لیاقتش روداریم
عطر خوشبو بزنیم. رنگهای شاد استفاده کنیم.
در نهایت اینکه تا زنده ایم زندگی کنیم
سال نو تون خیلی مبارک
دیروز هوا م بود. گفتم از یکشنبه دیگه هوا سرد میشه پس امروز رو برم پیاده روی. بعد از کار یکساعت رفتم پیاده روی. اومدم خونه دیدم خونه زیرو رویه برای خونه تی. سرم گیج میرفت احساس می کردم هر آن میخورم زمین اما با اون حال با خواهرم کل خونه رو تمیز کردیم. امروز که اومدم سر کار تمام بدنم درد میکنه دارم می میرم اما ارزشش رو داشت خونه رو تمیز دیدم. نزدیک سه هفته بودفرش نداشتیم بخاطر همین من دوبار مریض شدم از بس خونه سرد بود. منم عادت دارم فیلم رو روی زمین نگاه می کنم کنار بخاری پامو دراز می کنم. خیالم راحت شد امروز میرم خونه و تمیزه و می تونم به کار های عقب مانده خودم برسم.
شرکت یه سری وسیله بعنوان بن خوراک بهمون داده من اینقدر نبردم خونه موند انبار شد حالا امروز کلی وسیله دارم باید ببرم با خودم. اصلن هم دوست ندارم راننده مون برام بیاره دم در خونه مون. از بس ازش بدم میاد اینقدر بی تربیته که جواب سلام آدم رو نمیده. اگه محل کارم دور نبود آژانس می گرفتم ولی چون دوره باید کلی کرایه آژانس بدم. امروز مجبوری باید تحملش کنم .ایشششششش
جمعه فیلم بدون تاریخ بدون امضا رو دیدم. من بازی امیر آقایی رو خیلی دوست دارم برای همون این فیلم رو دیدم. خیلی خیلی فیلم تلخی بود. چقدر داستان این فیلم واقعی بود اما پایان فیلم دکتر نریمان خیلی بهتر می تونست به خونواده امیر کمک کنه تا فقیر تر زندگی نکنند. این رفتار دکتر نریمان توجیهی خوبی برای زیر سوال بردن خودش و اعتبارش و بالابردن پدر امیر پیش مادرش نداشت بنظرم. نمی دونم که مرد ها چی دنیایی دارن همونطور که اونها از دنیای ما سر در نمیارن. والا
خدا به این خانومهای خونه دار قوت بده، دایم در حال شستن و پختن و تمیزکاری و . هستن. بازم انرژی دارن. برای همینه میگن زنها با یک دست گهواره را تکان می دهند با یک دست دنیا را.
این روز های شلوغ پلوغ اسفند همه به نوعی درگیرند و دارن خودشون رو برای عید آماده می کنن. جدای این همه خبر اختلاس و ی و مال ملت خوری (که ایشالا سرطان بشه برای اونهایی که حق الناس می خورن) این حجم از امیدواری (برای خرید) قابل تحسینه.
دیروز وقتی خبر اختلاس رو خوندم به اون شب فکر کردم که وقتی داشتم چیبس و پنیر می خوردم چقدر دلم گرفت ازینکه تو یه گوشه ای از این مملکت بچه هایی هستن با شکم گرسنه خوابیدن. عذاب وجدان و این صحبتا نبود نه دلم میخواد توی این مملکت پولدار (که نرخ اختلاس به یورو شده و نرگس کلباسی داره باپول ملت سرپل ذهاب رو راست و ریست می کنه و خیریه مهرآفرین با کمکهای مردمی دم عیدی برای بچه های بی بضاعت شیرخشک تهیه می کنه و.) مردمم خوشحال باشن تو مناسبتها و دست کسی خالی نباشه.
نمی دونم یه روز خوب میاد؟؟؟؟؟؟
شده یه روزایی ادکلن زیاد زده باشین حالتون بد شه؟؟؟؟ امروز ازون روز هاست برام. شیشه ادکلن رو خالی کردم رو لباسم حالم داره بد میشه. این پنجره رو باز میزارم تا از حالت خفگی در بیام سردم میشه، می بندم گرمم میشه به اضافه ی بوی ادکلن
پنجره رو باز کردم یکم هوا عوض شه دیدم بوی فاضلاب میاد
گرفتاری شدیما
پ.ن: همکارم اومده تو اتاقم میگه چه بوی خوبی.
نمی دونه من دارم خفه میشم از بوی ادکلن
چند سال پیش که وبلاگها رونق داشت یه وبلاگی بود که یه مطلب خیلی بزرگ ازش یاد گرفتم. خانوم نویسنده نوشته بود مهمون داشتن مادرشون کلی غذای خوب تدارک دیده بود به مادرش میگه خب خانوم فلانی اینان که، چرا اینقدر غذا درست کرده؟مامانش گفته خب باشن خانوم فلانی، اونا وضع مالی خوبی ندارن حداقل که امشب مهمون مان پذیرایی خوب کنیم ازشون وگرنه اونایی که وضع مالی خوبی دارن همیشه تو خونه شون غذا های خوب میخورن چه نیازیه اینهمه ریخت و پاش براشون.
بنظرم فلسفه ی قشنگی پشت این حرکت بود. این حرف از اون موقع تو گوشم مونده و ازون اون موقع سعی کردم فرق نزارم بین آدما. خیلی اتفاقات این جهان هست که ما نمی دونیم و باید یاد بگیریم اتفاقن بعضی رفتار ها هست با اینکه خیلی کوچیکه اما با اهمیته و تاثیر بزرگی انجامش میزاره.
خلاصه اینکه زندگی درسها داره .
به چشم بهم زدنی تعطیلات عید گذشت. انگاری دیروز بود یکساعت زودتر مرخصی گرفتم تا برم یکم تو شهر بگردم. در کل تو عید جای خاصی نرفتم فقط خوابیدم و فیلم دیدم و پول خرج کردم اما یکی از بهترین روز های عمرم تو عید رفتن خونه ی دوست دوران دبیرستانم اعظم بود که اون یکی دوست مون منیژه رو هم دعوت کرده بود. واقعن خوش گذشت.
دیشب یکساعت بیشتر نخوابیدم. این بیخوابی ها تا آخر هفته به گمانم ادامه داره. تو عید زیاد نتونستم تمرین کنم. دوست دارم وقتی میرم کلاس استادم رو خوشحال کنم حالا ببینم می تونم سه شنبه برم یا نه البته اگه این بیخوابی امان بده.
میدونید زندگی لحظات بی خبر زیاد داره. گاهی اوقات این بی خبری ها ویرانگره مثل شروع سال 98 که عزیزان مون، نازنین مردم روستایی مون، زحمتکشان بی ادعا مون دچار سیل شدن و خونه ها شون به گِل نشست. حتا تصور چنین شرایطی هم دردناکه چه برسه به اینکه توی اون موقعیت قرار بگیریم. یادمه تقریبن یه دهه پیش که عضو یه ان جی اوی محیط زیستی بودم و از نزدیک تخریبها رو می دیدیم چقدر ناراحت می شدم حتا یه شب تا خود صبح برای تالاب و دریا و جنگل و روستا هایی که آموزش داده بودیم گریه کردم. اون شب رو هیچوقت یادم نمیره اینقدر خودم رو دلداری دادم تا ساکت شدم اما سیل اول عید منو یاد اون شب انداخت. هر کی تا رسید یه تعرضی کرد و کند و برداشت و برد و تاوانش رو عزیزان مون دیدن و دارن می بینن.
از ته ته ته دلم آرزو می کنم این ویرانی ها زود آباد بشه هر چند خبر های خوبی به گوش نمیرسه چون حجم تخریب بالاست. راستی بچه ها کسی کمک کرده برای این مناطق؟من در حد وسعم میخوام نوار بهداشتی بخرم و خواهرم داره پول جمع می کنه برای این کار. هر خانواده ای در توانش هست یه مقداری کمک کنه و تا بشه برای عزیزان مون بفرستیم. امیدوارم ایران عزیزم اونقدر سطح آگاهی و مدیریتش بالا بره که ازین دست اتفاق هیچ کدوم از روستاهای این سرزمین زیبا رو زیر آب نبره و نابود نکنه.
بیست روز از سال جدید و چهار روز از اومدن به سر کار میگذره که اتفاقات عدیده و پدیده ای ایران رو فرا گرفته.دیدن عزیزانم توی وضعیت سیل و رها نکردن زندگی شون قلب آدم رو مچاله می کنه. میدونید آگاهی این موقع ها به کمک آدم میاد.
ما 4 سال و خورده ایه اومدیم شرکت جدید خارج از شهر تو جنگل. توی این 4 سال آشپزخونه ای که غذا برامون درست میکرد می تونم بگم به معنای واقعی آشغال به خورد ما میداد. از بعد تعطیلات نوروزی آشپز اون یکی شرکت مون از یه جنگل دیگه برامون غذا درست می کنه خیلی هم خوب و خوشمزه و خوش پخته. حالا ما امروز ناهار استامبولی پلو داشتیم. من استامبولی رو با گوشت چرخکرده میپرستم از بس دوست دارم. رفتم ناهار بگیرم دیدم گوشتهاش تیکه ایه. یه دونه انداختم دهانم یاد کتاب موآی منصور ضابطیان افتادم که تو هانوی گوشت سگ طبخ می کنن به روشهای مختلف و خیلی هم طرفدار داره. حالا من گوشتاشو رو جدا کردم اما اون توصیفات ضابطیان ذلیل مرده همش یادم میاد. پنجره ی اتاقم رو باز کردم و گوشتا رو انداختم بیرون چون میدونم گربه هایی هستن که همیشه اون دور و بر می چرخن. بعد چند دقیقه رفتم دیدم اثری از گوشتا نیست. آشپزه منو سیر کرد و منم یه گربه رو. چرخه ی طبیعت که میگن اینه ها :)))
دیشب یه مینی فیلم کره ای دیدم در مورد آدمهایی که کم بینا و نابینا بودن. شاید فیلم بود اما اینقدر با دنیای اطرافشون خوب ارتباط برقار می کردن این آدما لذت بردم. از حس لامسه بویایی چشایی شنوایی. فکر کن ما چارستون بدمون سالمه فک مون 24 ساعته کار می کنه که نمی تونیم و نمیشه و اِله و بِله .
ازینکه از آدما کارای خوب یاد بگیرم خیلی خوشم میاد مثلن یه هنری که به کارم بیاد یا یه فنی که یه جا کمکم کنه یا یه غذایی که موقع علامت سوال تو ذهن بشه درستش کرد یا یه وقتی توی یه موقعیت سخت گیر کردی که یهو یاد آدمی میفتی که تو موقعیت مشابه فلان کار رو کرده و میشه یه راه حل برام.
نظرات مردم رو وقتی یه فیلم یا سریال یا موسیقی می بینم می خونم یا یه خرید اینترنتی انجام می دم. خیلی برام جالبه خوندن نظراتشون. آدمهای مختلف با عقیده های مختلف و سلیقه های متفاوت و جالب اینکه نسبت بهم احساس برتری دارن و هر کی فکر می کنه نظر درست تر رو گفته. اینکه ما آدما بتونیم نظر مخالف رو هضم کنیم خیلی خوبه.
این روز ها همش به روستاهای سیل زده فکر می کنم حتا تصور اینکه یک شب بشه بیرون از خونه بدون وسیله ی گرمایشی موند هم منو میترسونه اما اتحاد مردم با دست خالی برای ساخت سیل بند برای من خیلی جالب بود.میدونید این اتفاق هر لحظه امکان داره برای رشت هم بیفته یعنی رودخانه های اطراف پر از آب و سد منجیل هم سرریز شده یعنی الان این پست رو دارم می نویسم شاید فردا دیگه خبری از من نباشه اما میخام اینو بگم بعضی ها هستن سر بزنگاه خودشون رو به محل میرسونن و برات حتا پاچه لیسی هم می کنن تا یه امتیاز ازت بگیرن. این آدما خیلی ترسناکن که متاسفانه زیاد هم شدن. این آدما اردیبهشت ماه 96 اومدن تلویزیون و شبکه 3 پته همدیگه رو ریختن روی آب تا برای خودشون امتیاز جمع کنن اما تا وقتی خرشون از رو پل گذشت بیمه ی سلامت رو حذف کردن. این آدما خیلی ترسناکن خیلی .
*** پ.ن نامربوط:من معتقدم آدما خودشون هستن که باید حالشون رو خوب کنن و .
فیلم مثل بکهام کات دار بزن در مورد دختری هندی ساکن انگلستانه که بشدت به فوتبال علاقمنده و به دور از چشم خانواده متعصبش توی پارک با پسر ها فوتبال تمرین می کنه. تا اینکه یک روز یک دختر انگلیسی که اتفاقن خودش هم فوتبالیسته اون رو می بینه و اون رو به تیم فوتبال نی که خودش بازی می کنه دعوت می کنه. اتفاقات زیادی میفته تا اینکه این دختر هندی موفق میشه وارد لیگ فوتبال ن آمریکا بشه و .
من آدمای جسور رو خیلی دوست دارم. اونهایی که با وجود همه ی سختی ها کم نمیارن و همچنان تلاش می کنند و تا به خواسته شون نرسن بازم تلاش می کنن.
وقتی پیروزی صدف خادم پور گوش دنیا رو کر کرد، توی ایران ما اما اتفاق خاصی بین مسوولین مربوط به رشته ی بوکس نیافتاد اما همینکه من و خیلی های دیگه یک اسم جدید به گوشمون خورد خیلی جای خوشحالی داره که خانومهای ما افتخارات بزرگی رو دارن توی دنیا کسب می کنن. میدونید یه خانوم تو ایران باید چند برابر یه آقا تلاش کنه تا به هدفش برسه. شرکتی که من توش کار می کنم می بینم تبعیض جنسیتی بین آقایون و خانومها رو. نمی گم براتون که خودتون می دونید.
اما برای خودم اینجا می نویسم که یادم بمونه: اجازه ندم رویاهام بخاطر توهمات کسی از بین بره. بنظرم وقتی آدمی رویایی نداشته باشه یا رویاهاش تموم بشه یعنی اینکه دغدغه ای از جنس زندگی نداره. رویا و تلاش برای به تحقق پیوستنش بزرگترین کاریه که هر آدمی توی زندگیش داره
اینقدر رشت هوا سرده که من هنوز کاپشن و پالتو می پوشم برای بیرون رفتن و سرکار. شب با سوییشرت خوابیدم و بخاری هم روشن بود. از صبح هم هیتر محل کارم روشنه گرم هم نمیشم. این همکارم هم همش میاد تو اتاق درو باز میزاره لامصب یه باد سردی میاد که. همش خودم رو دلداری میدم قدر این هوا رو داشته باش فردا پس فردا اون گرمای تابستون قابل تحمل نیستا
15 اردیبهشت پسر همکارم 2 ماهه میشه. من عادت دارم وقتی همکارامو می بینم حال بچه هاشونو بپرسم خصوصن اگه خیلی کوچولو باشن. به همکارم میگم پسرتون خوبه؟ میگه خوبه برای خودش مردی شده. میگم اووووو بزار بچگی شو کنه. میگه خب چی گفتم مگه؟ (من سر کلمات حساسم میدونم منظور همکارم هم این بوده که ختنه ش کرده که حالا برای خودش مردی شده) خب خیلی دوست داشتم جفت پا برم تو دهنش. بله بنده تا این حد خشنم :))))
یه چندرغاز پس از انداز داشتم بالاخره هوای نفسانی بر من چیره شد و اون ساعت هوشمند رو خریدم. مثلن امسال رو سال سفر نامگذاری کرده بودم. هر چند الان تو عالم 50 50 به سر میبرم که این ساعت تو سفر خیلی کمک میکنه به آدم و این مدل دلداریا.نرفتم اون دندونمو درست نکردم اما اینو خریدم، تا این اندازه من جهان سومیم.
شنبه که تعطیل بودم رفتم کارهای پاسپورتمو انجام دادم فقط مونده دلار پایین بیاد تا بتونم برم سفر. بیاد پایین خوب میشه. شاید مرداد ماه که تعطیلی کارخونه ست یه هفته ای رفتم هند. ایشالا تعالا همه منتظریم معجزه اتفاق بیفته. با این اوضاع تحریم از بالا و پایین و چپ و راست و اینهمه بلایای طبیعی جون سالم بدر ببریم خیلی هنر کردیم.
بالاخره آرزوم به حقیقت پیوست. دارم میرم کاشان و ابیانه و سر خاک سهراب سپهری هنرمند. سر صبحی خواب دیدم سیل اومده مردم همه دارن فرار می کنن بدجوری هم هست اولش فکر کردم تو کاشان شاید باشه اما دیدم تو ایلامه که یکهو ساعت گوشیم زنگ خورد. الان که هواشناسی ده روز آینده رو نگاه کردم هوای کاشان بالای 29 درجه بود. اینقدر ذوق دارم که حد نداره. ایشالا بدون هیچگونه تهدیدات جوی بسلامت میریم و برمیگردیم.
چهار سال پیش که دست راستمو با شیشه بریده بودم یه دو هفته ای تو بخیه بود. خب انجام دادن بعضی از کار ها خیلی سخت بود پس تصمیم گرفتم از دست چپم کمک بگیرم.با اینکه خیلی سخت بود اما تونستم کمی به دست چپم مسلط بشم و یه سری از کار هارو باهاش انجام بدم. میخوام بگم ما آدما یه سری از داشته هامون رو تا آخر عمر آکبند نگه میداریم. خلاقیت تو زندگی هامون جایی نداره متاسفانه. هر چی که بهمون یاد دادن همون رو هر روز تکرار می کنیم غافل ازینکه دنیا داره به سمت پیشرفت و موفقیت و نوآوری حرکت می کنه. داشتن خلاقیت از داشتن تحصیلات خیلی مهم تره بنظرم. والا
آخه این آهنگ "صدایم بزن" چارتار چقدر خوبه. من مست تک تک کلمات شاعرو مبهوت اون صدا و حس خواننده م. عالیه اصلن
تیر ماه 90 بود که من بطور رسمی کارمند شدم تو سن 28 سالگی (البته قرار بود فقط 6 ماه موقت به عنوان نیروی جایگزین اینجا کار کنم) حقوق پایه گرفتم و بیمه شدم. خب برای منی که به خودم قول داده بودم ( با توجه به خاطره ی بد از محل کار قبلی م)هیچوقت شاغل نشم 6 ماه فرصت خوبی بود تا یکم پول در بیارم. حتا از حقوق و مزایا هم خبر نداشتم اما چون بیکار بودم پذیرفتم.
محل کار قبلی من که یه n.g.o محیط زیستی بود و بشدت اون فضا و مکان رو دوست داشتم برخورد نامناسب هیئت مدیره ش باعث شد دیگه هیچوقت نخوام سرکار برم چون واقعن اذیت شده بودم. سال 88 بود که بعد از یه جلسه ای که داشتیم هیئت مدیره منو و خواهرم رو پیش چند تا دیگه از اعضا خُرد و خاک شیر کرد و تمام زحمتهای 4 سال مون رو زیر سوال برد و بعد هم انتظار داشت که ما همچنان به فعالیت مون توی اون مکان ادامه بدیم. اون شب تا صبح نخوابیدم و قشنگ یادمه یه طرف بدنم هم بی حرکت شده بود حتا گریه م هم نمی میومد یا میومد من غرور داشتم که نمی زاشتم اشکام جاری شن. تا مدتها با خودم درگیر بودم و همش به کار هایی که توی اون دفتر انجام داده بودم فکر می کردم که هیچکدوم منفی و کارشکنانه نبود. من از وقت و باقی کار هام میزدم تا همیشه توی اون دفتر حاضر و آماده باشم و البته نه تنها کار های خودم بلکه مسوولیت های دیگران رو هم از روی ذوق و اشتیاق انجام می دادم. مدام از خودم می پرسیدم کجای کارم اشتباه بود؟ من که جز کار درست و محبت در قبال دیگران کار دیگه ای انجام نداده بودم حتا خانواده م هم تو اولویت نبود هر چی بود کار های دفتر بود و من همیشه برای دفتر وقت و انرژی داشتم.
توی اوقات بیکاری سعی کردم بیشتر مطالعه کنم و مطالب مربوط به خودشناسی رو خیلی دنبال می کردم تا اینکه کارمند شدم اما عادات نادرست محل کار قبلی م هنوز همراهم بود یعنی نمی تونستم نه بگم، کار دیگران رو به جاشون انجام می دادم، تعارف میکردم حتا اگه مطابق میلم نبود و .
مطالعاتم ادامه پیدا کرد، کتابهای زیادی خوندم در زمینه ی خودشناسی، مطالب به روز شده ی اجتماعی و بیوگرافی و تجربیات آدمهای موفق رو دنبال می کردم. توی این مدت خیلی از رفتار های مخرب رو که نسبت به خودم داشتم رو سعی کردم از خودم و روحیاتم حذف کنم و به این نتیجه رسیدم آدم خوبه ی داستان تو هر مکان و زمان باعث میشه من آسیب ببینم. آدم خوب بودن برای هر مکانی خوب نیست. معنی آدم خوب بودن رو گاهی اشتباه می گرفتم که ضررش متوجه ی من میشد و منو و کار های خوبم زیر سوال میرفت. یاد گرفتم هر زمان کسی از من کمک می خواد کمکش کنم. اگه در توانl بود بگم بله و گرنه خیلی قاطعانه بگم نمی تونم. تعارف رو کنار بزارم و تو رودربایستی گیر نکنم. کار های خودم رو برای کسی توضیح ندم تا مثلن خودم رو توجیه کنم.
درسته این سالها دایره ی ارتباطاتم کم رنگ تر شد اما احترامم بیشتر و آدمهای بهتری در زندگیم پیدا شدن. آدمها وقتی بهم میرسن سعی می کنن با کلمات درست باهام حرف بزنن شاید من ترسناک به نظر برسم و نتونن حرف واقعی شون رو بزنن به من اما خوشحالم ازین بابت اجازه نمی دم بهم آسیب بزنن چه از روبر و چه از پشت سرم. من پذیرفتم اطمینان کامل به این زندگی نیست و هر اتفاقی می تونه رشته ی زندگی رو پاره کنه حالا هر چی میخاد باشه پس سعی می کنم هر روز رو برای همون روز زندگی کنم. یاد بگیرم بخونم بنویسم به روز باشم و به قول دکتر شیری نقد زندگی کنم و آدم خوبه ی اتفاقات نباشم چون هر جایی نیاز نیست.
خلاصه اینکه چی تو کار چی تو روابط خانوادگی چی تو روابط دوستانه کلن تو زندگی لازمه اول خودم به خودم احترام بزارم بعد توقع داشته باشم از دیگران. درسته بازم یه جاهایی از خودگذشتگی بی خود دارم اما بازم دارم رو خودم کار می کنم ;که کمتر خودم رو اذیت کنم.
هفت هشت سال پیش، یک طوفان ناجور آمد و خیلی ددمنشانه
چند تا ایالت جنوب مملکت را لت و کوب کرد. تمام ابرهای سیاه دنیا، انگار
که کنفرانس داشته باشند، جمع شده بودند بالای شهر ما. رنگ آسمان شده بود دو
پرده تیرهتر از سیاهِ پرکلاغی. باد و تگرک و باران و رعدبرق. درست مثل
مانور آزمایشی روز واقعه. این وسط یک گردباد وحشی هم آمد و دو تا از
اتوبانهای بزرگ را مثل کاهو جوید و رفت وآمد را مختل کرد. نتیجه این شد که
برای یک هفته، تردد تانکرهای سوخت تعطیل شد و قحطی بنزین آمد. همین ماجرا
باعث شد تا اهریمنِ درون جامعه برای زمان کوتاهی، تُک دامنش را بزند بالا و
حقیقت خودش را نشان بدهد. برای اولین بار پمپبنزینها صف را تجربه کردند.
صف ماشینها با رانندههای عصبانی. بوقهای ممتد. فحشهای افدار. داد و
فریاد وگلاویز شدن. اتفاقاتی که پمپبنزینهای ملوس، هیچ وقت به چشم خودشان
ندیده بودند. بخش خصوصی هم تور انداخته بود و از آب گلآلود ماهی میگرفت و
قیمت بنزین را دوبرابر کرد. فقط کم بود که حضرت اسرافیل از لای ابرهای
سیاهِ پرکلاغی سراسیمه بیاید بیرون و در صورش بدمد و داد بزند که "کات
بابا، کات". اما خب، این اتفاق نیفتاد. ابرها خودشان رفتند کنار. طوفان
گرفت خوابید. راه و ترابری اتوبانهای جرخورده را به سرعت درست کرد و سیل
تانکرها، روانهی شهر ما شد. قیمت بنزین آمد پائین. صف تمام شد. مردم
دوباره خندیدند و موقع پر کردن باکهایشان به هم بفرما میزندند. خلاصه
اینکه خورشید آمد بیرون و همه جا نورانی شد.
چند روز پیش با تیام حرف
تاریکی و روشنایی بود. میگفت که آدمها عموما توی تاریکی شبیه به هم
میشوند. بعد هم لای حرفهایش گفت که "انسانها در تاریکی و پریشانحالی،
همه میتوانند قاتل، ظالم و جانی باشند". بعد به این نتیجه رسیدیم که
تاریکی محک انسان است. وگرنه هیچکس را بابت فرشته بودن زیر نور آفتاب، به
بهشت نمیبرند. تیام میگفت آدمهایی که به جز دیدن و دیده شدن ابزار دیگری
ندارد، قدرت تفکیک کردن و منفک شدن هم ندارد. و این دقیقا همان گمشدن در
توده است. تودهای که بوی یکسانی دارد و زیر آفتاب لبخند میزند و موقع
تاریکی توی صف بنزین، زیباترین فحشهای جهان را نثار رانندهی جلویی
میکند. تهش هم یک جمله اسکار وایلد گفت که "یک نقاب به دست هرکس بده و
حقیقت را بشنو". من با تیام و اسکار موافقم. تاریکی محک انسانهاست.
#فهیم_عطار
امروز سر صبحی تا در اتاقم رو باز کردم رییس امور اداری مون زنگ زد گفت بیا پیشم یه لحظه کارت دارم. پیش خودم گفتم لابد بازم اون همکارمون در مورد سرویس حرفی زده و چغلی کرده پس با توپ پر رفتم و اتفاقن تو ذهنم کلی هم عصبی بودم. در زدم و رفتم تو اتاق رییس اداری مون که دیدم رو میزش دو تا مشت بهارنارنج خوشبو هست که چند روز پیش قولش رو بهم داده بود.
پیش درآمد های ذهنی پدر آدم رو درمیاره. برای چیزی که قرار نیست اتفاق بیفته آدمی چقدر خودش رو اذیت می کنه. چقدر انرژی به طرف مقابل میده و چقدر انرژی از خودش میگیره.
تو آنتراکت کنسرت بودیم که خواهرم زنگ زد و گفت ایلیا فوت شده. یا خدا ایلیا اعتمادی که ما بهش می گفتیم دکتر ماهی ها آقای دکتر خوش اخلاق. سانس دوم تو شک بودم اصلن حالم خوش نبود. ازدیشب حالم خوش نیست. ایلیا سی سال بیشتر نداشت مامانش چی ذوقی داشت دکتراشو گرفته بود. این زندگی به ایلیا به خواهرم به همه ی جوونهایی که داشتن خوب زندگی می کردن یه زندگی بی درد بدهکاره. درد مامان ایلیا رو می فهمم. من از بچگی دارم این درد ها رو می فهمم. درد ازدست دادن رو، از دست دادن عزیزان رو. هفته ی دیگه دومین سالیه ی که خواهرم نیست اما درد نبودنش هست. جای خالیش احساس میشه زیاد هم احساس میشه.
جمعه ها که میشد و ما همه خونه بودیم از صبح می اومد بالا سرم می نشست و میگفت ناهار چی بخوریم می دونست من استانبولی خیلی دوست دارم تموم وسایل هاشو آماده می کرد و میگفت خودت درست کن خوشمزه درست می کنی.خواهرم 22 سال بیشتر نداشت اما برای من جای مادر نداشته م بود.
درد دارم امروز خیلی زیاد
اون سالا که کتابهای خودشناسی و روانشناسی می خوندم یه جمله ی خیلی تاثیرگذار خوندم تو کتاب "چهار اثر از فلورانس اسکاول شین"
"چرا نگران باشیم؟ شاید هرگز پیش نیاید!"
خب این جمله کافی بود تا کلی از استرس هام کم بشه. واقعن ما آدمها چرا برای اتفاقات پیش نیومده فکرو ذهن و روان مون رو بهم میریزیم. من نمی گم واقع گرا نباشیم میگم پیشواز اتفاقاتی که احتمال امکانش کمه نریم. به قول دکتر شیری نقد زندگی کنیم. الان همین الان
صدای بهنام صفوی رو خیلی دوست داشتم. یادمه به دوستام میگفتم دوست دارم باهاش عروسی کنم. امروز که وارد مغازه شدم دیدم یه شبکه ای داره دورهمی که بهنام صفوی مهمانش بود رو نشون میده. یه آه بلند کشیدم و خانوم فروشنده هم دنبال من یه آه کشید.
بهنام صفوی تو اوج جوانی و تو سن 35 سالگی خیلی زود ازین دنیا رفت. امیدوارم تو زندگی بعدی شاد و طولانی تر زندگی کنه. امیدوارم پسرش سام صفوی و همسرش این دوری رو تاب بیارن. خیلی سخته خیلی :(((
حماقت از سر و رو و وجنات بعضی ها میریزه. طرف ترسهاش رو همه جا داد میزنه، بدبختی ها و بی پولی و نفهمیدن هاشو با همه درمیون میزاره تا دلسوزی دیگران رو بخره اما خوشی هاشو مخفی می کنه مبادا کسی بدونه. بعدشم آخه ابله تو که نمی دونی چطور پاتو از مملکت بزاری بیرون حتا همین ترکیه چطور میای زر میزنی که ای کاش چنین کارو می کردم چنان کارو می کردم اصلن ای کاش ایران نمی موندم و مهاجرت می کردم. وقتی تکلیفت با خودت معلوم نیست چهار نفر دیگه رو هم با حرفات اذیت نکن.
بنده که خارج نرفتم اما تو فیلما دیدم که آدما تو مراکز مشاوره دور هم جمع میشن تا با گفتن مشکلات شون کمی از بار گناه و عذابی رو که نسبت به خودشون و موقعیت شون دارن کم کنن اما اینجا یکی مشکلش رو میگه ده نفر راه حل میدن یا همون یکی اونقدر موضوع رو بغرنج می بینه تا بقیه دلسوزی کنن بهش و حس ترحم بهش داشته باشن.
هموطن به جان هر کی دوست داری کمی از خوشی هات هم با همون آدمایی که سطل زباله ی احساسات (به قول دکتر شیری)شون کردی بگو (منظورم این نیست که با دوستای دیگه ش میره ددر ددور بیاد تعریف کنه ها) . نترس چشم نمی خوری. همونقدر که رفقات رو شریک حس های منفیت می کنی حداقل با یه بستنی کام شون رو شیرین کن. والا مردم بیکار نیستن بشینن غرغرهای تو رو گوش کنن. خودشون کار و زندگی و مشکل دارن.
*امروز یکی یه حرفی زد حالمو بد کرد حسابی که باعث شد این پست رو بنویسم
یک: هر آدمی یه دردی داره تو سینه ش که داره باهاش زندگی می کنه. حالا یکی اون درد رو تبدیلش کرده به یه کار بزرگ و در کنارش رشد هم کرده و یکی هم اون درد رو بزرگ کرده و داره با عقده هاش هم خودش و دیگران رو هم آزار میده.
دو: اینقدر این روز ها بدی و بدبختی زیاد شده که روی خوبیها رو پوشیده و خوبیها دیده نمی شن یا اگه دیده هم بشن خیلی ها وظیفه تعریفش می کنن.
سه: صبح دمی خواب خواهرم رو دیدم و از خواب پریدم و توی جام کلی گریه کردم.شنبه دومین سالی بود که ترک مون کرد و من توی این دو سال هر لحظه به یادشم. دیشب که نشسته بودیم خواهرا و داشتیم توت می خوردیم عجیب یادش بودم چقدر جاش رو خالی کردیم. (حالا اشک تو چشام جمع شده و دارم این خط ها رو می نویسم همکارم زنگ زده و یه سوالی می پرسه که نمی تونم جلوی خنده م رو بگیرم)
چهار: آدما اگه می دونستن اتفاق های زیادی هست که باید بیفته تو زندگی شون، کتابهای زیادی هست که باید بخونن، سفر های زیادی هست که باید برن، فیلمهای زیادی هست که باید ببینن، آدمهای زیادی هست که باید باهاشون آشنا بشن هرگز بخاطر آهن و تیر و تخته و به روز بودن شون عمر نازنین شون رو هدر نمی دادن.
پنج: من فیلمهایی رو که توش کتاب یا فیلم معرفی می کنن رو دوست دارم. از تو فیلم ایتالیا ایتالیا تعریف کتاب "شکسپیر و شرکا" رو شنیدم، خریدم و 145 صفحه ی اول که تا حالا منو راضی کرده. تموم شد بیشتر در موردش می نویسم.
شیش: زندگی کنیم تا حسرت خیلی چیز ها رو سالهای بعد که به سالهای قبل مون نگاه می کنیم نداشته باشیم و آه نکشیم.
درباره این سایت